.

.

سرگذشت عبرت آمیز حضرت عُزیر علیه السلام

سرگذشت عبرت آمیز حضرت عُزیر علیه السلام

 حضرت عُزَیر علیه‏السلام یکى از پیامبران است که نام مبارکش یک بار در قرآن آمده، آن جا که در آیه 30 سوره توبه می خوانیم:

وَ قالَتِ الیَهُودُ عُزَیرٌ ابنُ اللهِ،

یهود گفتند: عُزَیر پسر خدا است.

نیز داستانى در قرآن به طور فشرده (در آیه 295 بقره) راجع به مرگ صد ساله شخصى، و زنده شدن او بعد از صد سال آمده که طبق روایات متعدد، این شخص همان عُزیر پیامبر بوده که خاطرنشان می شود.

عُزیر که نامش در لغت یهود عزراء است در تاریخ یهود داراى موقعیت خاصى است. یهودیان معتقدند که با بروز بخت النصر پادشاه بابل، و کشتار وسیع او، وضع یهود در هم ریخت. او معبدهاى آنان را ویران کرد و توراتشان را سوزانید و مردانشان را به قتل رسانید و زنان و کودکانشان را اسیر کرد. سرانجام کورش پادشاه ایران بابل را فتح کرد و روى کار آمد. عُزیر علیه‏السلام نزد او آمد و براى یهود شفاعت کرد، کورش موافقت کرد، آن گاه یهودیان به شهرهاى خود بازگشتند. در این هنگام عُزیر طبق آن چه در خاطرشان مانده بود، تورات را از نو نوشت و خدمت شایانى در بازسازى جمعیت یهود کرد. از این رو یهودیان براى او احترام شایانى قایلند و او را نجاتبخش و زنده کننده آئین خود می دانند.

همچنین موضوع باعث شد که گروهى از یهود را ابنُ الله (پسر خدا) خواندند.

 
 

امروز در میان یهود چنین عقیده‏اى وجود ندارد، ولى این مطلب (که در قرآن آمده) حاکى است که در عصر پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم گروهى از یهود بودند که چنین عقیده‏اى داشتند.

مرگ صد ساله عُزَیر، و زنده شدنش پس از صد سال‏

در قرآن داستان مرگ صد ساله عُزیر ، و سپس زنده شدن او به طور خلاصه در یک آیه (بقره - 295) آمده است، که بسیار شگفت‏انگیز است. نظر شما را به شرح آن که در روایات آمده جلب مى‏کنیم.

پدر و مادر عُزیر در منطقه بیت المقدس زندگى می کردند ، خداوند دو پسر دوقلو به آن‏ها داد و آن‏ها نام یکى را عُزیر ، و نام دیگرى را عزره گذاشتند. عُزیر و عزره با هم بزرگ شدند تا به سن سى سالگى رسیدند، عُزیر ازدواج کرده بود، و همسرش حامله بود، که بعدها پسر از او به دنیا آمد.

عُزیر علیه‏السلام در این ایام (که سى سال از عمرش گذشته بود) به قصد سفر از خانه بیرون آمد و با اهل خانه و بستگانش خداحافظى کرد و سوار بر الاغ شد و اندکى انجیر و آب میوه همراه خود برداشت تا در سفر از آن بهره گیرد.

عُزیر از پیامبران بنى اسرائیل بود و همچنان به سفر خود ادامه داد تا به یک آبادى رسید. دید آن آبادى به شکل وحشتناکى در هم ریخته و ویران شده است. و اجساد و استخوان‏هاى پوسیده ساکنان آن به چشم می خورد ، هنگامى که این منظره وحشت‏ زا را دید، به فکر معاد و زنده شدن مردگان افتاد و گفت:

اَنِّى یُحیِى هذِهِ اللهُ بعدَ مَوتِها؛

چگونه خداوند این مردگان را زنده میکند؟

او این سخن را از روى انکار نگفت، بلکه از روى تعجب گفت.

او در این فکر بود که ناگهان خداوند جان او را گرفت، او جزء مردگان در آمد و صد سال جزء مردگان بود، پس از صد سال خداوند او را زنده کرد. فرشته‏اى از طرف خدا از او پرسید: چقدر در این بیابان خوابیده ‏اى، او که خیال می‏کرد، مقدار کمى در آن جا استراحت کرده، در جواب گفت:

لَبِثتُ یوماً او بَعضَ یومٍ؛ یک روز یا کمتر.

فرشته از جانب خدا به او گفت: بلکه صد سال در این‏جا بوده ‏اى، اکنون به غذا و آشامیدنى خود بنگر که چگونه به فرمان خدا در طول این مدت هیچگونه آسیبى ندیده است، ولى براى این که بدانى یکصد سال از مرگ گذشته، به الاغ سوارى خود بنگر و ببین از هم متلاشى شده و پراکنده شده و مرگ، اعضاء آن را از هم جدا نموده است.

نگاه کن و ببین چگونه اجزاى پراکنده آن را جمع آورى کرده و زنده می‏کنیم.

عُزیر وقتى این منظره (زنده شدن الاغ) را دید گفت:

اَعلَمُ اَنَّ اللهُ على کلِّ شى‏ءٍ قَدیرٍ؛

می‏دانم که خداوند بر هر چیزى توانا است.

یعنى اکنون آرامش خاطر یافتم، و مسأله معاد از نظر من شکل حسى به خود گرفت و قلبم سرشار از یقین شد.

بازگشت عزیر به خانه خود

عُزیر سؤال الاغ خود شد، و به سوى خانه ‏اش حرکت کرد. در مسیر راه می‏دید همه چیز عوض شده و تغییر کرده است. وقتى به زادگاه خود رسید، دید خانه‏ ها و آدم‏ها تغییر نموده‏ اند. به اطراف دقت کرد، تا مسیر خانه خود را یافت، تا نزدیک منزل خود آمد، در آن‏جا پیرزنى لاغر اندام و کمر خمیده و نابینا دید، از او پرسید: آیا منزل عُزیر همین است؟

پیرزن گفت: آرى، همین است، ولى به دنبال این سخن گریه کرد و گفت: ده‏ها سال است که عُزیر مفقود شده و مردم او را فراموش کرده‏ اند، چطور تو نام عُزیر را به زبان آوردى؟

عُزیر گفت: من خودم عُزیر هستم، خداوند صد سال مرا از این دنیا برد و جزء مردگان نمود و اینک بار دیگر مرا زنده کرده است.

آن پیرزن که مادر عُزیر بود، با شنیدن این سخن، پریشان شد. سخن او را انکار کرد و گفت: صدسال است عُزیر گم شده است، اگر تو عُزیر هستى (عُزیر مردى صالح و مستجاب الدعوه بود) دعا کن تا من بینا گردم و ضعف پیرى از من برود. عُزیر دعا کرد، پیرزن بینا شده و سلامتى خود را بازیافت و با چشم تیزبین خود، پسرش را شناخت. دست و پاى پسرش را بوسید. سپس او را نزد بنى اسرائیل برد، و ماجرا را به فرزندان و نوه‏ هاى عُزیر خبر داد، آن‏ها به دیدار عُزیر شتافتند.

عُزیر با همان قیافه ‏اى که رفته بود با همان قیافه (که نشان دهنده یک مرد سى ساله بود) بازگشت.

همه به دیدار او آمدند، با این که خودشان پیر و سالخورده شده بودند. یکى از پسران عُزیر گفت: پدرم نشانه‏اى در شانه‏ اش داشت، و با این علامت شناخته می‏شد. بنى اسرائیل پیراهنش را کنار زدند، همان نشانه را در شانه‏ اش دیدند.

در عین حال براى این که اطمینانشان بیشتر گردد، بزرگ به بنى اسرائیل به عُزیر گفت:

ما شنیدیم هنگامى که بخت النصر بیت المقدس را ویران کرد، تورات را سوزانید، تنها چند نفر انگشت شمار حافظ تورات بودند. یکى از آن‏ها عُزیر علیه‏السلام بود، اگر تو همان عُزیر هستى، تورات را از حفظ بخوان.

عُزیر تورات را بدون کم و کاست از حفظ خواند، آن گاه او را تصدیق کردند و به او تبریک گفتند، و با او پیمان وفادارى به دین خدا بستند.

ولى به سوى کفر، اغوا شدند و گفتند: عُزیر پسر خدا است. شخصى از حضرت على علیه‏السلام پرسید: آیا پسرى بزرگتر از پدرش سراغ دارى؟

فرمود: او پسر عُزیر است که از پدرش بزرگتر بود و در دنیا بیشتر عمر کرد.

راهب مسیحى از امام باقر علیه‏السلام پرسید: آن کدام دو برادر بودند که دو قلو به دنیا آمدند، و هر دو در یک ساعت مردند، ولى یکى از آن‏ها صدو پنجاه سال عمر کرد، دیگرى پنجاه سال؟

امام باقر علیه‏السلام پاسخ داد: آنها عُزیر و عزره بودند که هر دو از یک مادر دوقلو به دنیا آمدند، در سى سالگى عُزیر از آن‏ها جدا شد، و صد سال به مردگان پیوست، و سپس زنده شد و نزد خاندانش آمد و بیست سال دیگر با برادرش زیست و سپس با هم مردند، در نتیجه عُزیر پنجاه سال، و عزره صد و پنجاه سال عمر نمود.


قصه‏ هاى قرآن به قلم روان‏ - محمد محمدى اشتهاردى‏ رحمه الله علیه

با تشکر حیدر ولی زاده

نظرات 1 + ارسال نظر
تینا دوشنبه 28 مرداد 1392 ساعت 11:13

مطالب تان آموزنده اند . خسته نباشید

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.