.

.

حکایت عدم دلبستگى پارسا به دارایى

در میان کاروان حج، عازم مکه بودم، پارسایى تهیدست در میان کاروان بود، یکى از ثروتمندان عرب، صد دینار به او بخشید، تا در صحراى منى گوسفند خریده و قربانى کند، در مسیر راه رهزنان خفاجه (یکى از گروه هاى دزدهاى وابسته به طایفه بنى عامر) ناگاه به کاروان حمله کردند و همه دار و ندار کاروان را چپاول نموده و بردند، بازرگانان به گریه و زارى افتادند و بى فایده فریاد و شیون مى زند.


نایت اسکین

 گر تضرع کنى و گر فریاد

دزد، زر باز پس نخواهد داد

ولى آن پارساى تهیدست همچنان استوار و بردبار بود و گریه و فریاد نمى کرد، از او پرسیدم مگر دارایى تو را دزد نبرد؟

در پاسخ گفت: آرى دارایى مرا نیز بردند، ولى من دلبستگى به دارایى نداشتم که هنگام جدایى آن، آزرده خاطر گردم.

نباید بستن اندر چیز و کس دل

که دل برداشتن کارى است مشکل

گفتم: آنچه را (در مورد دلبستگى ) گفتى با وضع من نسبت به فراق دوست عزیزم هماهنگ است، از این رو که: در دوران جوانى با نوجوانى دوست بودم و بقدرى پیوند دوستى ما محکم بود که همواره بر چهره زیبایى او مى نگریستم و این پیوستگى مایه نشاط زندگیم بود.

مگر ملائکه بر آسمان و گرنه بشر

به حسن صورت او در زمین نخواهد بود

ولى ناگاه دست اجل فرا رسید و آن دوست عزیز را از ما گرفت، و به فراق او مبتلا شدم، روزها بر سر گورش مى رفتم و در سوگ فراق او مى گفتم:

کاش کان روز که در پاى تو شد خار اجل

دست گیتى بزدى تیغ هلاکم بر سر

تا در این روز، جهان بى تو ندیدى چشمم

این منم بر سر خاک تو که خاکم بر سر

آنکه قرارش نگرفتى و خواب

تا گل و نسرین نفشاندى نخست

گردش گیتى گل رویش بریخت

خار بنان بر سر خاکش برست

پس از جدایى آن دوست عزیز، تصمیم استوار گرفتم که در باقیمانده زندگى، بساط هوس و آرزو را بچینم و از همنشینى با افراد و شرکت در مجالس، خوددارى کنم و گوشه گیرى در حد عدم دلبستگى به چیزى را برگزینم.

سود دریا نیک بودى، گر نبودى بیم موج

صحبت گل خوش بدى گر نیستى تشویش خار

دوش چون طاووس مى نازیدم اندر باغ وصل

دیگر امروز از فراق یار مى پیچم چو مار

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.