.

.

حکایت بهلول و شیخ جنید بغداد

آورده‌اند که شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند او مردی دیوانه است. گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند. شیخ پیش او رفت و در مقام حیرت مانده سلام کرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه کسی (هستی)؟ عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی. فرمود تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می‌کنی؟ عرض کرد آری..

 

   نایت اسکین

ادامه مطلب ...

معرفی بزرگان ادب (امیرهوشنگ ابتهاج متخلص به ه.ا.سایه)

امیرهوشنگ ابتهاج متخلص به ه.ا.سایه شاعر و غزلسرای معاصر، سرایش های پرنیانی اش از گیلان، آرام و ملایم ترجمان جهان می شود تا هم امروز که برای فرزندان ادب اندیش این آب و خاک تبدیل به اسطوره ای سترگ در شعر معاصر این سرزمین شده است .

شمار فاخران سرزمین سپند و سرود و سخن بیش باد...

گیلان کهن، سرزمین باران و فرهنگ مفاخرش همچنان پرقوت و استوار همچون هیرکانیان هزاران ساله اش یک به یک سایه سار کشور و جهانیان شده اند و گاه به گاه تبلور فرهنگ این سرزمین، فروزان بخش خانه همسایه می شود و البته ای افسوس وار که گاه مردمان سرزمینش چه اندک از آن می دانند.
    نایت اسکین
ادامه مطلب ...

حکایت آن اعرابی که سگ او از گرسنگی می‌مرد و انبانش پر نان بود

حکایت آن اعرابی که سگ او از گرسنگی می‌مرد و انبان او پر نان و بر سگ نوحه می‌کرد و شعر می‌گفت و می‌گریست و سر و رو می‌زد و دریغش می‌آمد لقمه‌ای از انبان به سگ دادن

یک مرد عرب سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگ خود گریه می‌کرد. گدایی از آنجا می‌گذشت، از مرد عرب پرسید: چرا گریه می‌کنی؟ عرب گفت: این سگ وفادار من، پیش چشمم جان می‌دهد. این سگ روزها برایم شکار می‌کرد و شب‌ها نگهبان من بود و دزدان را فراری می‌داد. گدا پرسید: بیماری سگ چیست؟ آیا زخم دارد؟ عرب گفت: نه از گرسنگی می‌میرد. گدا گفت: صبر کن، خداوند به صابران پاداش می‌دهد.

  نایت اسکین

ادامه مطلب ...

ایاز و سلطان محمود غزنوی (پوستین کهنه و چاروق ایاز)

ایاز، غلام شاه محمود غزنوی (پادشاه ایران) در آغاز چوپان بود. وقتی در دربار سلطان محمود به مقام و منصب دولتی رسید، چارق و پوستین دوران فقر و غلامی خود را به دیوار اتاقش آویزان کرده بود و هر روز صبح اول به آن اتاق می‌رفت و به آنها نگاه می‌کرد و از بدبختی و فقر خود یاد می‌‌آورد و سپس به دربار می‌رفت. او قفل سنگینی بر در اتاق می‌بست. درباریان حسود که به او بدبین بودند خیال کردند که ایاز در این اتاق گنج و پول پنهان کرده و به هیچ کس نشان نمی‌دهد. به شاه خبر دادند که ایاز طلاهای دربار را در اتاقی برای خودش جمع و پنهان می‌کند. سلطان می‌دانست که ایاز مرد وفادار و درستکاری است. اما گفت: وقتی ایاز در اتاقش نباشد بروید و همه طلاها و پولها را برای خود بردارید.

                                   نایت اسکین ادامه مطلب ...

حکایت جبر و اختیار از مثنوی معنوی

مردی در یک باغ درخت خرما را با شدت ‌تکان می‌داد و بر زمین می‌ریخت. صاحب باغ آمد و گفت ای مرد احمق! چرا این کار را می‌کنی؟ دزد گفت: چه اشکالی دارد؟ بنده خدا از باغ خدا خرمایی را بخورد و ببرد که خدا به او روزی کرده است. چرا بر سفره گسترده نعمتهای خداوند حسادت می‌کنی؟ صاحب باغ به غلامش گفت: آهای غلام! آن طناب را بیاور تا جواب این مردک را بدهم. آنگاه دزد را گرفتند و محکم بر درخت بستند و با چوب بر ساق پا و پشت او می‌زد. دزد فریاد برآورد، از خدا شرم کن. چرا می‌زنی؟ مرا می‌کشی. صاحب باغ گفت : این بنده خدا با چوب خدا در باغ خدا بر پشت خدا می‌زند. من اراده‌ای ندارم کار، کار خداست. دزد که به جبر اعتقاد داشت گفت: من اعتقاد به جبر را ترک کردم تو راست می‌گویی ای مرد بزرگوار نزن. برجهان جبر حاکم نیست بلکه اختیار است اختیار است اختیار.

    نایت اسکین

ادامه مطلب ...

حکایت عدم دلبستگى پارسا به دارایى

در میان کاروان حج، عازم مکه بودم، پارسایى تهیدست در میان کاروان بود، یکى از ثروتمندان عرب، صد دینار به او بخشید، تا در صحراى منى گوسفند خریده و قربانى کند، در مسیر راه رهزنان خفاجه (یکى از گروه هاى دزدهاى وابسته به طایفه بنى عامر) ناگاه به کاروان حمله کردند و همه دار و ندار کاروان را چپاول نموده و بردند، بازرگانان به گریه و زارى افتادند و بى فایده فریاد و شیون مى زند.


نایت اسکین

  ادامه مطلب ...

حکایت دیده مجنون بین

ماجراى لیلى و مجنون و عشق شدید و سوزان مجنون به لیلى را براى یکى از شاهان عرب تعریف کردند، که مجنون با آن همه فضل و سخنورى و مقام علمى، دست از عقل کشیده و سر به بیابان نهاده و دیوانه وار دم از لیلى مى زند.

شاه دستور داد تا مجنون را نزد او حاضر سازند، هنگامى که مجنون حاضر شد، شاه او را مورد سرزنش قرار داد که از کرامت نفس و شرافت انسانى چه بدى دیده اى که آن را رها کرده، از زندگى با مردم، رهیده و همچون حیوانات به بیابان گردى پرداخته اى؟

مجنون در برابر این عیبجویی ها، با یاد لیلى مى گفت:


    نایت اسکین

  ادامه مطلب ...